«خداحافظی طولانی» رمانی از ریموند چندلر است که در سال 1953 منتشر شد ، ششمین رمان او با حضور بازپرس خصوصی فیلیپ مارلو است. برخی منتقدین آن را پایین تر از The Big Sleep یا Farewell ، My Lovely می دانند ، اما برخی دیگر آن را به عنوان بهترین کارهای او معرفی می کنند. چندلر در نامه ای به یکی از دوستان ، این رمان را “بهترین کتاب من” نامید. این رمان به دلیل استفاده از داستانی گاراگاهی به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی و همچنین شامل عناصر اتوبیوگرافی از زندگی چندلر قابل توجه است. در سال 1955 ، این رمان جایزه ادگار بهترین رمان را دریافت کرد. بعدا به عنوان فیلمی با همین نام در سال 1973 اقتباس شد .
                            
تحریرهایی موجز از کتاب خداحافظی طولانی
Chandler seems to have created the culminating American hero: wised up, hopeful, thoughtful, adventurous, sentimental, cynical and rebellious.
به نظر می رسد چندلر قهرمانی آمریکایی ایجاد کرده است: خردمند ، امیدوار ، متفکر ، پرماجرا ، احساساتی ، بدبین و ..
New York Times
Raymond Chandler was one of the finest prose writers of the twentieth century. . . . Age does not wither Chandler’s prose. . . . He wrote like an angel.
ریموند چندلر یکی از بهترین نویسندگان نثر قرن بیستم بود. . . . او مثل فرشته نوشت است.
Literary Review
خلاصه های کوتاه از کتاب خداحافظی طولانی
دفعه اولی که چشمم به تری لنوکس افتاد، توی یه ماشین رولزرویس نقره ای رنگ بیرون تراس رستوران دنسرز مست بود. مسول پارکینگ ماشین را آورده بود و همونطور درو واز نگه داشته بود، چون پای چپ تری لنوکس هنوز بیرون ماشین آویزون بود. انگار یادش رفته بود که اصلا پای چپی هم داره. چهره اش جوون به نظر می اومد، ولی موهاش سفید استخونی بود. از چشمهاش پیدا بود که پاتیله، ولی از اون که می گذشتی قیافه اش مثل هر کس دیگه ای بود که تو جایی که فقط واسه سرکیسه کردن ساخته شده، پول زیادی خرج کرده بود.
یه دختر کنارش بود. موهاش رنگ قرمز تیره دوست داشتنی ای داشت، رو لبهاش لبخند دوری بود و رو شونه هاش یه پالتو پوست خز آبی بود که تقریبآ باعث می شد اون رولزرویس مثل هر ماشین دیگه ای به نظر بیاد. اما نه. هیچی نمی تونه با رولزرویس این کار رو بکنه.
مسول پارکینگ یکی از همون نیمچه خشن های معمولی بود که یه کت سفید تنش بود و اسم رستوران با نخ قرمز جلوش گلدوزی شده بود. دیگه داشت خسته می شد.
صداش یه کم تند بود. «ببین، آقا. خیلی ناراحت میشی اگه پاتو بکشی تو ماشین تا من بتونم این در را همچین ببندمش؟ یا می خوای کاملا وازش کنم تا بتونی بیفتی بیرون؟»
دختره یه نگاهی بهش کرد که باید اقلا ده سانت از پشت شونه اش می زد بیرون. اما زیاد ناراحتش نکرد. با دیدن کسانی که تو رستوران دنسرز رفت و آمد می کنن، تصور آدم در مورد اینکه پول فراوون چی به روز شخصیت آدم می آره، به هم می ریزه.
	
				
				
		
		
		
		
		
		
		
		
		
		
		
		
		
		
		
		
دیدگاهها
پاککردن فیلترهاهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.